کد مطلب:235184 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:337

تشدید مراقبت
عمران در پیشگاه خداوند سر به سجده گذاشت... در حالی كه قلبش زیر بارش حقایق الهی كه برای نخستین بار می شنید، استحمام می كرد و شك و تردیدها و وسوسه ها همچون سایه هایی مه آلود در برابر خورشید حقیقت پا به فرار گذاشت...

عمران احساس كرد دوباره زایش یافته است... چه زیباست انسان هنگامی كه شاهد لحظه ی زایش حقیقی خویش باشد و لحظه ای كه انسان در آن متولد می شود چه زیباست! كسانی كه در آوردگاه نبرد... نبرد افكار، اندیشه ها، حقایق و توهمات شركت كرده بودند، جلسه را ترك كردند. عمران در پرتو نور ماه در مسیر خانه ی امام قرار داشت، در حالی كه محمد بن جعفر الصادق با دوست امام خلوت كرده بود و به او می گفت: - ای نوفلی! دیدی كه دوستت - امام (علیه السلام) - چه عرضه كرد؟... من نمی دانستم كه برادرزاده ام، علی، در علم كلام چیره دست است و نمی دانستم كه او در مدینه سخنرانی داشته است و یا متكلمان بر گرد او حلقه می زنند. نوفلی كه همچنان سرمست این پیروزی بود گفت:



[ صفحه 228]



- حاجیان به نزد او می آمدند و در مورد مسائل حلال و حرام خویش از او سؤال می كردند و گاهی نیز با كسی كه برای نیازی به نزد او آمده بود، صحبت می كرد. عمو هراسان گفت: - من بیم آن دارم كه این مرد (مأمون) به او حسد بورزد و او را مسموم سازد و یا مصیبتی را بر او وارد نماید. با او مشورت كن كه از این كارها دست بردارد! نوفلی كه تلاش می كرد وسوسه ها را كنار زند، پاسخ داد: - مأمون تنها می خواهد او را امتحان كند تا دریابد كه آیا دانشی از پدرانش نزد او هست یا نه؟ عمو كه سرشت مأمون را می شناخت پاسخ داد: - به او بگو: عمویت از این كار ناخشنود است و دوست دارد كه دیگر در این گونه مسائل به دلایل گوناگون وارد نشوی... امام به میهمانش خوشامد گویی كرد و هدیه ای به او داد.. جامه ای نو و ده هزار درهم. عمران به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و با سرخوشی فریاد زد: - جانم به فدایت! این عمل شما همچون عمل جدت رسول خدا بود. هنگامی كه عمران منزل امام را ترك كرد، نوفلی گفت: - عمویتان از شما خواسته است كه دیگر با متكلمان مناظره نكنید... او از حسادت مأمون به شما بیمناك است.



[ صفحه 229]



- او عموی بزرگواری است!... شب در مرو به نیمه رسیده بود و چشمان كشاورزان ساده زیست و مردم مستند برهم نهاده شده بود. در آن شب مأمون دچار بی خوابی شده بود و دغدغه ها همچون گرگانی سرمست در سر او زوزه می كشیدند. شب و تنهایی، دغدغه ها را به اشباحی ترسناك و نگران كننده مبدل می سازد... بغداد پرخروش است و مرو نیز دلباخته ی رضا (علیه السلام)... به خاطر باران... به خاطر بركتی كه شهر را از گرسنگی نجات داد... و علما و رهبران ادیان دلداده ی او هستند و ذوالریاستین هم پنهانی كار می كند! در آن عالم لبریز از شر و پلیدی، امام همچون طیف نوری كه در كوچه های شهر به سوی خاستگاه خانه های فقرا و مستمندان می گردد، از منزل خارج گردید. در حالی كه دیدگان برهم نهاده شده، چشم امید به فردایی خجسته بسته بودند... امام اشباحی را دید كه در تاریكی حركت می كنند... ماه مدتی بود كه پنهان شده بود و حضرت آن سایه ها را می دید كه مراقب او هستند و در تاریكی شب و در كوی و برزن های شهر او را تعقیب می كنند. امام پس از سفر شبانه ی خویش به خانه بازگشت تا از دور شاهد دو سایه ای باشد كه در تاریكی شب چشم انتظار او بودند... آن دو، نقاب بر چهره داشتند. سپس نقاب ها را كنار زدند... آن دو فضل بن سهل وزیر و هشام بن ابراهیم بودند! دیدگان از دسیسه و توطئه برق زد: - ما برای مسأله ی مهمی نزد شما آمده ایم. هنگامی كه آن دو وارد اتاق سمت راست خانه شدند و در جای خود



[ صفحه 230]



استقرار یافتند، هشام گفت: - ما به نزد شما آمده ایم تا سخن حق و راستین را بر زبان جاری سازیم. آنگاه فضل نامه ای پیچیده شده را خارج ساخت و آن را باز كرد و شروع به خواندن نوشته های آن كرد: - ای فرزند رسول خدا! خلافت حق مسلم شماست و آنچه كه بر زبان جاری می سازیم سخن دلمان نیز هست. مگر نه حاضریم تمامی اموال خویش را آزاد كنیم و زنان خویش را طلاق دهیم و با پای پیاده سی حج به جای آوریم... تا مأمون را به قتل برسانیم و حكومت را برای شما مهیا گردانیم و این حق مسلم به شما بازگردد... رایحه ی دسیسه... خون و كشتار به مشام می رسید. چه چیزی باعث شده كه فضل بدین شكل فكر كند؟ و چرا بدین شكل برای بازگرداندن حق امام دلسوزی می كند؟ فضل چه قصدی داشت؟ آزمایش امام؟ شناخت موضع او؟ ترور مأمون و استیلا یافتن بر زمام حكومت با نام امام؟ مرد مدنی از این خیانت احساس نفرت كرد! خیانت فضل به سرور و ولی نعمت خویش و خیانت هشام به سرسپرده ی خویش و تبدیل شدن او به یك جاسوس و سپس دسیسه چین! امام در حالی كه برمی خاست و این دیدار را خاتمه می داد فریاد كشید: - شما بر نعمت خویش ناسپاسی كردید و اگر من به آنچه گفتید راضی باشم من و شما هرگز سلامت نباشیم...



[ صفحه 231]



آن دو منزل امام را به سوی قصر مأمون برای آگاه ساختن او ترك كردند و امام بر مأمون وارد گردید تا او را از دسیسه چینی وزیرش، ذوالریاستین بیم دهد. و مأمون حیله گر نیز با تظاهر به عدم اهمیت این مسأله از این حادثه استقبال كرد، گویی او نیات همگان را پیش بینی می كند! آیا این مسأله تنها نقشه ای از سوی فضل برای براندازی حكومت مأمون و استفاده از مقام گرانمایه ی ولیعهدی بود كه محبوب دل های مردم مرو گردیده بود؟ یا اینكه نقشه ای از سوی مأمون برای كاوش نیات امام و شناخت آرمان های حقیقی او بود؟ ولی پایان حادثه این شد كه مأمون آن شب نخوابیده بود! او دیگر بیش از این تحمل نداشت. بایستی كار را یكسره می كرد. بایستی در كوتاه ترین زمان به بغداد بازمی گشت. ولی چگونه؟ مسیر بغداد پرمخاطره است و عباسیان پر شر و شورند و جنایت مأمون نیز نابخشودنی است... وزیر ایرانی و ولیعهد علوی! پس چه باید كرد؟ آیا بایستی ولیعهد خود را می كشت؟ آتشفشان علوی دوباره به خروش درخواهد آمد... آتشفشانی كه آرام و قرار نداشت... آیا بایستی او را خلع می كرد؟ ولی چگونه در حالی كه ستاره ی اقبال او درخشش یافته بود و مردم شأن و منزلت و دانش او را شناخته بودند. به ذهنش خطور كرد كه امام را به تنهایی به عراق بفرستد تا در مقابل دشمنان



[ صفحه 232]



سرسختش [1] میانجی گری كند! و آن هنگام فرجام كار او خواهد بود! در آن شب مأمون دستوراتی را صادر كرد مبنی بر تشدید مراقبت از منزل امام و نظارت بر كسانی كه به خانه ی حضرت رفت و آمد دارند و بیرون راندن كسانی كه با او ملاقات می كنند و بوی تشیع و پیروی از اهل بیت، از آنان به مشام می رسد و بستن راه بر كاروان های علویانی كه قصد دارند وارد مرو شوند.



[ صفحه 233]




[1] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 337.